بغض گلویش را میفشرد، درحالیکه ترس سر تا پای وجود او را فرا گرفته بود. لودویکوان بتهوون به در خانه موزارت نزدیک شد. روی در پلاکی به این اسم آویزان شده بود: وولف گانک آمادس موزارت.
وی کمی تردید داشت، ولی ناگهان قوّت قلب گرفت و در را کوبید.
البته استاد موسیقی -موزارت- قبلاً از مسافرت بتهوون باخبر شده بود، او وقتی در را به رویش باز کرد، بتهوونِ خجول، پشیمان شد که چرا شهر مولد خود، بون Bonn را ترک و به وین آمده است.
تمام این نقشهها را کلفت موزارت، حامی بتهوون کوچک که پیرزنی فرتوت به شمار میرفت، کشیده بود. بتهوونِ جوان را به طرف اطاقی محقّر رهبری نمود. آنروز بهار سال ۱۷۸۷ بود، در آن موقع، بتهوونِ ۱۷ سال و موزارت ۳۱ سال داشت. در این سن بتهوون به دختران اعیان و اشراف آن زمان در مقابل حقوق ناچیزی درس پیانو میداد و موزارت با وجودی که موسیقیدان مشهور و با افتخاری شده بود، هنوز در فقر و مذلت به سر میبرد.
بتهوون هم مانند تمام جوانان خردسال که صبر و حوصله ندارند، در اطاق خود شروع به راه رفتن کرد و در حال حرکت مرتباً این فکر او را رنج میداد چگونه موزارت، این موسیقیدان بزرگ مرا خواهد پذیرفت؟ در اولین برخوردِ خود به او چه بگویم؟ او چه سوالی از من خواهد کرد؟ من چگونه جواب بدهم؟»
هربار که بتهوون روی خود را بر میگردانید، در آینهای که در بالای بخاری قرار داده بودند چهره خشن و زشت خود را از نظر میگذراند. بتهوون مردی زشت بود و خودش بیش از هرکس به این امر آگاهی داشت. او میدانست که در این دنیا هیچکس او را دوست ندارد.
پدرش مردی عصبانی و سنگدل بود که تمام وقتش را صرف نوشیدن مشروب میکرد، ولی از انصاف نباید گذشت که همین پدرِ سنگدل و همیشه مست بود که برای اولین بار به بتهوون نواختن پیانو آموخت. وی در همین فکر بود که ناگهان درِ اطاق او باز شد. جوان قد کوتاه و لاغر اندامی با رنگ زرد وارد اطاق گردید، این جوان، موزارت بود.
بتهوون نمیتوانست تصور کند مردی که آن همه آهنگهای هیجانانگیز ساخته است قیافهای چنین نحیف و علیل داشته باشد.
ادامه در